تحولات منطقه

۱۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۸:۳۵
کد خبر: ۵۰۰۳۲۱

آندری ایساکوویچ- جهان تاریکی است. وارد آنجا می‌شوید. زمان می‌برد تا چشمتان با عمق فاجعه خو بگیرد. مردم به دور خود پتو پیچانده‌اند. شبیه جنازه به نظر می‌رسند. سایه‌هایی را روی دیوار می‌بینند که مدام حرکت می‌کنند. بوی تعفن حال آدم را به هم می‌زند؛ انگار که وارد دنیای مردگان شده‌اید.

برشی از جهنم سرد دانته در بلگراد
زمان مطالعه: ۴ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین به نقل از خبرگزاری فرانسه، در مورد داستان زندگی پناهجویان کم گزارش تهیه نکرده‌ام، اما هیچ یک از نظر اوج فلاکت و بدبختی به پای صدها مرد جوانی که داخل سوله متروکه‌ای در پشت یک ایستگاه قطار در بلگراد سکنی گزیده‌اند، نمی‌رسد.
 
آن‌ها از تابستان اینجا بوده‌اند؛ به امید اینکه بتوانند با وجود بسته شدن مرزها از آن عبور کنند. اما در عوض به زمستان همیشه سرسخت بالکان برخورده‌اند تا متوجه شوند بدبختی ردشان را زده و حتی اینجا هم آن‌ها را تعقیب کرده است.
 
حدودا 1000 نفری اینجا زندگی می‌کنند که بیشترشان افغانستانی و پاکستانی هستند. آن‌هایی که زودتر رسیدند، موفق شدند اتاق‌های کوچکی برای خودشان دست و پا کنند تا کمی از شر سرما خلاص شوند اما مابقی دارند وسط سرما یخ می‌زنند. تنها سلاحشان پتو و کارتن است. آن‌ها یک پتوی دیگر را روی سرشان می‌کشند و فقط آرزو می‌کنند که ای کاش همه چیز زود تمام شود.
 
اما در اینجا اولین چیزی که توجه شما را به خود جلب می‌کند "بو" است؛ آنجا بو حتی از سرما هم بیشتر است. هیچ نوع بهداشتی در کار نیست. بوی مدفوع و ادرار انسان را از هر گوشه و کناری می‌توان حس کرد. دو لوله آب شکسته شده هم وجود دارد.

بدبختی که کم نیست: آن‌ها حتی سیستم گرمایشی هم ندارند! پناهجویان معمولا چیزهایی را آتش می‌زنند تا گرمشان شوند؛ اغلب پلاستیک آتش می‌زنند. احتمالا خودتان از بو و خطر آتش زدن پلاستیک آگاهی دارید. دود داخل سوله همه جا را برمی‌دارد و صورت‌های آنان را کاملا سیاه می‌کند، درست مثل کارگران معدن زغال سنگ!
 
به انگلیسی جمله‌ای بر روی دیوار نوشته شده است: «هیچ کس خانه‌اش را ترک نمی‌کند، مگر آنکه خانه‌اش دهان کوسه باشد.» از آن‌ها پرسیدم که چرا کشورشان را ترک کردند. اغلبشان گفتند به امید پیدا کردن یک زندگی بهتر در کشورهای اروپایی.
 
اگر بند دوربین دور گردنت آویزان شده باشد، بیشترشان "پسرخاله" می‌شوند! وقتی به آن‌ها نزدیک می‌شوی، اصلا کاری به کارت ندارند و تازه استقبال هم می‌کنند.
 
بیشتر آن‌ها رسانه‌ها را یک ابزار می‌دادند؛ ابزاری برای نشان دادن بدبختی‌هایشان به مردم جهان. البته آن‌هایی هم که از دوربین فرار می‌کنند، از این می‌ترسند که مبادا کسی در کشورشان قیافه‌شان را بشناسد. پناهجویان معمولا با یک لبخند به سمتتان می‌آیند. حتی ممکن است شما را به صرف چای یا شام هم دعوت کنند.
 
همیشه قبل از عکاسی اجازه می‌گیرم؛ دوست ندارم کسی از به خاطر کار من اذیت شود. یک بار مردی بود که روسری به دور سرش پیچید تا در عکس‌ها معلوم نباشد. به او گفتم که اصلا نگران نباشد زیرا از او عکس نخواهم انداخت.
 
از ماه نوامبر است که مشغول عکاسی از آن‌ها هستم. بیشترشان ترجیح می‌دادند که خودشان را به اردوگاه‌های رسمی دولت صربستان یا NGO ها معرفی نکنند زیرا می‌ترسیدند که مبادا آنجا گرفتار شوند. البته اخراج هم خطری دیگری است که در کمین نشسته است. اما در هفته‌های اخیر با وخیم‌تر شدن اوضاع و گزارش‌های نهادهای دولتی از لو رفتن مکان سوله متروکه، مسئولان اقداماتی را انجام داده‌اند که شاید پناهجویان به صورت داوطلبانه خودشان را معرفی کنند.
 
تقریبا یک سوم آنان با درخواست مقامات دولتی موافقت کردند. یک سوم فرار را به قرار ترجیح داده و یک سوم دیگر نیز همچنان آنجا زندگی می‌کنند. واقعا نمی‌دانم چرا برخی هنوز آنجا مانده‌اند! شاید منتظر یک قاچاقچی هستند تا از مرز ردشان کند. برخی شخصا دست به کار شده‌اند ولی هر بار به بن بست می‌خورند.
 
از چند نفری از پناهجویان پرسیدم: «چرا اینجا مانده‌ای؟ حداقل به خاطر سرمای زمستان به کمپ‌ها برو. بیشترشان باز هستند. حداقل می‌دانی سقفی بالای سرت است و یخ نمی‌زنی.» واقعا نمی‌دانم چرا در این جهنم مانده‌اند. در کمپ‌ها حداقل غذا و هرزگاهی چای داغ به آن‌ها می‌دهند.

یکی از آن‌ها گفت که به همراه رفیقش توانست از مرز صربستان وارد کرواسی شود اما گیر پلیس محلی افتادند. پلیس‌ها هم پس از آنکه حالشان را جا آوردند، آن‌ها به صربستان بازگرداندند. آن شخص می‌گوید که چند روزی قرار است آفتابی نشوند اما قطعا دوباره زورشان را خواهند زد.
 
اغلب وقتی به سمتشان می‌رفتم، از من می‌پرسیدند که اهل کجا هستم. وقتی می‌گفتم "صربستان،" آن‌ها جواب می‌دادند که «صربستان جای خوبی است!» بعد پرسیدم: «چطور کسی که در این شرایط زندگی می‌کند، می‌تواند بگوید صربستان جای خوبی است؟» یکی جواب داد: «چون اینجا کسی ما را کتک نمی‌زند!»
 
گمان می‌کنم که به خاطر بسته شدن مرزها، خیلی از آن‌ها به شکلی به فرار از مرز فکر می‌کنند. البته آن‌ها اصلا انتظارشان را نداشتند که توسط پلیس محلی کتک بخورند. چند روز پیش از زبان یکی از آن‌ها شنیدم که «چرا به اینجا آمدم؟ باید در همان افغانستان می‌ماندم.»
 
وقتی خودم را جای آن‌ها می‌گذارم، از ترس می‌لرزم: شرایط وخیم، نبودن هیچ امیدی و خستگی. آن‌ها در طول روز هیچ کاری ندارند که انجام بدهند. آن‌ها خسته و درمانده به نظر می‌رسند. خسته، خیلی خسته.

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برشی از جهنم دانته در بلگراد

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.